دختر کوچولو...
20 تیر · · امروز بیشتر از هر روزی دلتنگ قبلا شدم
نه خود اون زمانا، نه
من دلتنگ یه سری آدما توی اون دوره شدم
میدونی همینجوری که داشتم اونا رو مرور میکردم یهو یاد یه شخصی افتادم که میشناختمش
یهو تو قلبم دیدم دلم بیشتر از هر کسی، برای اون تنگه..
بزار برات بگم اون چجور آدمی بود
یه دختر کوچولوی ساده و مهربون..
اون دختر کوچولو همیشه حواسش به همه بود همیشه مراقب همه بود
اون دختر کوچولو همیشه با شوخیاش و کرم ریزیاش سعی میکرد همرو بخندونه
شاید بعضی وقتا زیادی مردمو حرص میداد اما بازم فقط دلش میخواست لبخند به لبشون بیاد
اون دختر کوچولو همیشه راحت اعتماد میکرد
اون دختر کوچولو به هیچکس آسیب نمیزد
کتاب میخوند، فیلم میدید، نقاشی میکرد و خیلی کارای دیگه
اون همیشه لباسای شاد میپوشید
همیشه لبخند میزد..
موهای بلندی داشت که خیلی دوسشون داشت
عاشق مهمونی بود عاشق خرید بود عاشق پارک و گردش بود
اون کوه انرژی بود
هرگز نمیزاشت کسی ناراحت بمونه
هرگز کسی رو به حال خودش رها نمیکرد
اون دختر کوچولو... کامل و بی نقص نبود... اما حداقل آدم بدیم نبود..
اما یه روز... اون ناپدید شد..
اینکه کجا نمیدونم.. اون رفت و دیگه هرگز برنگشت...
اما به جاش یه دختر دیگه اومد
این دختر جدید.. مهربون نبود..
با همه دعوا میکرد
لباسای تیره داشت
به آدما آسیب میزد
کتاب نمیخوند، فیلم نمیدید، نقاشی نمیکرد
اون بیرون نمیرفت
از مهمونی بیزار بود
همیشه بی اعصاب و بی حوصله بود
هیچ کاری نمیکرد
موهای کوتاه شلخته داشت
اتاق شلخته داشت
بعد از یه مدت... همه از این دختر جدید خسته شدن
ازش متنفر شدن و به دنبال دختر کوچولوی سابق گشتن
هنوزم که هنوزه دختر کوچولو هیچ کجا نیست
میدونی.. خیلی دلتنگ اون دخترم
درسته.. جای اون توی این دنیا نیست
این دنیا برای سادگی اون زیادی بیرحمه
اما هنوزم... دیوانه وار دلتنگشم..