دوباره قلم به دست می‌گیرم و به افکارم معنا می‌بخشم. 

نوشتن، معجزه ایست برای قلب زخمی و خسته ام، که احساساتش را پر و بال می‌دهد. 

دوباره می‌نویسم... 

سردرگم و خسته تر از همیشه به دنبال زندگی می‌گردم. 

می‌خواهم یاد بگیرم معنی زندگی را، نه صرفا زنده بودن را! 

می‌خواهم دوباره عاشق شوم، دوباره دوست داشتن را از نو بیاموزم. 

می‌خواهم رها شوم از بند کابوس های ناتمامی که در بیداری هم لحظه ای تنهایم نمی‌گذارند. 

سرانجام تمام این سختی ها، روز خوبی فرا می‌رسد؟ 

احساس می‌کنم هرچه بیشتر تقلا می‌کنم، بیشتر در باتلاق ناامیدی فرو می‌روم. 

می‌ترسم؛ از دست دادن و رها کردن زیباترین و مهم‌ترین دارایی ها، برای هر انسانی ترس برانگیز است... 

نمی‌خواهم رها شوم... می‌خواهم برای لحظه ای شاد و به دور از هر آشوبی، در امان باشم! 

تنها یک نقطه ی امن؛ شاید در جنگلی سرسبز و دوردست، شاید در خانه ی رویاهای شبانه ام، شاید در آغوش کسانی که دوستشان دارم، و شاید در آغوش اقیانوس...